شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

کشمش کوچولو

68.ماه پنجاه و چهارم

از قشنگ ترین خاطرات این ماهت قضیه تکافیل بود.امسال مهدتون هر پنجشنبه یه برگه واسه کار در منزل میده.همون هفته اول ده بار,هر دفعه یه تیکشو با کلی غر من انجام دادی.آخرم چند قسمتشو انجام ندادی.دیدم اینجوری فایده نداره.بهتره حساس نشم که بیفتی سر لج و بشه برنامه هر هفتمون.به بابات گفتم به خالتون قضیه رو بگه که خودش به روش خودش حلش کنه.چون تو این سن,خاله ها خدای بچه هان.بعد ازظهر که برگشتی ازت پرسیدم چه خبر؟گفتی:"خاله نسیم گفته چرا تکافیلتو انجام ندادی" واااااای خدا.می خواستم درسته قورتت بدم این کلمه هایی رو که جابه جا و اینقد شیرین می گی,چه خوبه.دوست ندارم هیچوقت درستشو یاد بگیری پایان این ماه وزنت همون 16.5 و قدت 106.5 ...
30 مهر 1396

67.ماه پنجاه و سوم

یکی از شخصیت های کارتونی اسمش موجود عظیم الجثه است.تو بهش میگی موجود عجیب الرسته یه شب موقع خواب وقتی شب بخیر گفتیم گفتم خوابای خوب ببینی.تو هم گفتی تو هم خوابای خوب ببینی.بعد شنیدم که یواشکی به خدا گفتی:"خدایا مامانم خواب ببینه داره انبه می خوره" الهی فدای اون دل پاک و کوچیکت بشم که می دونی من انبه دوست دارم پایان این ماه وزنت 16.5 و قدت 106 سانت بود         ...
22 شهريور 1396

66.ماه پنجاه و دو

پیش داشتم شیرکاکايو می خوردم,گفتی می دونی شیرکاکائو چطور درست میشه؟گفتم چطور درست میشه؟گفتی گاوایی که لکه های سیاه دارن شیرکاکایو ازشون می گیرن!!!!  از کجا به این نتیجه رسیده بودی مامان جون پرده روی ماستو دوست نداری.میگی پارچشو نمی خورم حدود  سه سال پیش که تازه اومده بودیم اهواز,برات از آبادان یه عروسک بغلی گرفتم که شبا بغلش کنی و بخوابی.آخه عادت داشتی بالش منگوله دارتو بغل کنی.ولی با عروسکه خیلی ارتباط برفرار نکردی.تا اینکه بالاخره بعد سه سال جدیدا شبا عثمانو بغل می کنی و می خوابی. از اول خرداد دیگه مهد نمی رفتی.انقد کلافه بودی و مارو کلافه کردی,که دوباره تصمیم گرفتیم بعد از سفر بری.خودتم کلی خوشحال...
19 مرداد 1396

65.ماه پنجاه و یکم

این ماه 18 روزش به مسافرت گذشت و خیلی هم خوش گذشت.خدارو شکر خونه مادرجون که بودیم یه دفعه من و تو باز بحثمون شده بود.بابا از دست من ناراحت بود و به من گفت انقد جلو این بچه کوتاه نیا.بدبختش می کنی.تو هم که دیدی بابا اینجوری به من گفته دلت خنک شده بود و به عمه نسیم گفته بودی:خوبش شد عمه هم یواشکی به من و بابا گفت.مام واسه اینکه خیلی خوشحال نشی پا شدیم دست همو گرفتیم و رقصیدیم.بعد رفتی به عمه گفتی:دوتاشون دوتا دیوونن حدود دو ماه هست که به طرز عجیبی یه وابستگی پنهانی به من پیدا کردی.مثلا صبح که می خوام برم سر کار با من بیدار میشی و تا من نرم نمی خوابی.گاهی می بینم گوشه مبل خوابت برده.یا چپ و راست بهم میگی:"بیا بغلِ همدیگه...
4 مرداد 1396

64.ماه پنجاه

این ماه علاقه زیادی پیدا کرده بودی که تو خونه شیر و پلنگ بشی و مدام چهار دست و پا تو خونه دنبالمون کنی.با حیوونای اسباب بازیت که بازی می کنی می خوای بهشون بگی من سرورتونم,می گی من قربانتونم یه دفعه داشتی طبق معمول می گفتی مامان من خیلی دوست دارم.بعد یهو گفتی "هرگز فراموشت نمی کنم" می خواستم بخورمت باکتری هم بلدی.اصلا نمی دونستم.یه دفعه که داشتم در مورد عوارض مسواک نزدن باهات حرف می زدم و می گفتم کرم دندوناتو می خوره گفتی:"من می دونم اسم کرم دندون چیه.اسمش باکتریه." اینو از شبکه پویا یاد گرفتی. کلا ساده حرف نمی زنی.مثلا به جای اینکه بپرسی چه رنگی رو دوست داری می گی"رنگ مورد علاقه ات کدومه"...
23 خرداد 1396

63.ماه چهل و نهم

این ماه اصرار داری که برات تبلت بخریم.منم کلا مخالف این چیزام تا بری دانشگاه بابات میانه رو تره و میگه تا ده یازده سالگی یه دفعه بهش گفتی:"بابا دوست داری بچه ات به حرفت گوش کنه؟" بابا گفت:"آره" گفتی:"پس باید براش تبلت بگیری" به آیة الکرسی میگی آیة الله کرسی پایان این ماه قدت 104 و وزنت همون 15 بود.این ماه بردمت یه چکاپ کلی ببینم چرا وزنت زیاد نمی شه.خداروشکر مشکلی نداشتی,تیروییدتم نرمال بود.   ...
27 ارديبهشت 1396

62.تولد چهار سالگی

امسال هم مثل دو سال قبل تولدت 3 نفره بود.از ته دلم از خدا می خوام که سال بعد دیگه اهواز نباشیم و مامان پروانه و بابا هدایتم که انقد دوس دارن,تو تولدت باشن. و اماااااا امسال بنا به درخواست های مکرر خودت!!! یه تولد هم تو مهدکودک برات گرفتیم هورااااااااااا عکس ها در ادامه مطلب                         ...
1 ارديبهشت 1396

61.ماه چهل وهشتم

این ماه خیلی برات خوب بود.چون من تونستم از 20 اسفند تا آخر تعطیلات عید مرخصی بگیرم و سفر طووووووووووولانیمون شروع شد.اول چهار روز رفتیم خرم آباد خونه مادرجون اینا که به خاطر یسنا و شلوغ پلوغ بودن دور و برت خیلی دوست داری و بهت خوش می گذره.بعد رفتیم تهران و تا آخر اسفند اونجا بودیم.مامان پروانه و دایی امید هم اومدن.خونه رو تازه عوض کرده بودن و کلییییی سرمون شلوغ پلوغ جابجایی وسایل بود.بعد رفتیم یزد و تا چهارم فروردین اونجا بودیم و باز برگشتیم تهران که مامان پروانه و دایی امید برن سفر.ولی بابا هدایت باهامون نیومد. بعدم خودمون سه تایی یه سفر دو روزه رفتیم رامسر که بهت خیلی خوش گذشت.دهم فروردین آخر شب هم رسیدیم خونه خودمون چیز جدیدی که...
26 فروردين 1396

60.ماه چهل و هفتم

جدیدا وقتی تو تلوزیون یکی حرف می زنه یا شعر می خونه تو هم همه رو منفی میکنی و باهاش می خونی.مثلا حسنی ما یه بره نداشت کاشکی که تنهاش می ذاشت یه دفعه ازم پرسیدی چرا وقتی خمیازه می کشیم گوشامون بهتر می شنوه.منم طی یک جلسه آموزشی برات در مورد ساختمان گوش و اختلاف فشار هوا دو طرف TM توضیح دادم یه روز صبح که داشتم می رفتم سر کار بیدار شدی اومدی تو اتاق پیشم و داشتی تو سبد اسباب بازیات دنبال یکی از حیوونات می گشتی ولی پیداش نکردی.می دونستی حساسم اینا روهی به قول خودت پقش و پلا کنی,ولی چاره ای نداشتی.واسه همین اومدی آروم بهم گفتی"متاسفم باید بریزمشون" وااااااااااای می خواستم درسته قورتت بدم. چند ماهی هست که ما رو کچل کردی ا...
6 اسفند 1395