شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

کشمش کوچولو

61.ماه چهل وهشتم

این ماه خیلی برات خوب بود.چون من تونستم از 20 اسفند تا آخر تعطیلات عید مرخصی بگیرم و سفر طووووووووووولانیمون شروع شد.اول چهار روز رفتیم خرم آباد خونه مادرجون اینا که به خاطر یسنا و شلوغ پلوغ بودن دور و برت خیلی دوست داری و بهت خوش می گذره.بعد رفتیم تهران و تا آخر اسفند اونجا بودیم.مامان پروانه و دایی امید هم اومدن.خونه رو تازه عوض کرده بودن و کلییییی سرمون شلوغ پلوغ جابجایی وسایل بود.بعد رفتیم یزد و تا چهارم فروردین اونجا بودیم و باز برگشتیم تهران که مامان پروانه و دایی امید برن سفر.ولی بابا هدایت باهامون نیومد. بعدم خودمون سه تایی یه سفر دو روزه رفتیم رامسر که بهت خیلی خوش گذشت.دهم فروردین آخر شب هم رسیدیم خونه خودمون چیز جدیدی که...
26 فروردين 1396

60.ماه چهل و هفتم

جدیدا وقتی تو تلوزیون یکی حرف می زنه یا شعر می خونه تو هم همه رو منفی میکنی و باهاش می خونی.مثلا حسنی ما یه بره نداشت کاشکی که تنهاش می ذاشت یه دفعه ازم پرسیدی چرا وقتی خمیازه می کشیم گوشامون بهتر می شنوه.منم طی یک جلسه آموزشی برات در مورد ساختمان گوش و اختلاف فشار هوا دو طرف TM توضیح دادم یه روز صبح که داشتم می رفتم سر کار بیدار شدی اومدی تو اتاق پیشم و داشتی تو سبد اسباب بازیات دنبال یکی از حیوونات می گشتی ولی پیداش نکردی.می دونستی حساسم اینا روهی به قول خودت پقش و پلا کنی,ولی چاره ای نداشتی.واسه همین اومدی آروم بهم گفتی"متاسفم باید بریزمشون" وااااااااااای می خواستم درسته قورتت بدم. چند ماهی هست که ما رو کچل کردی ا...
6 اسفند 1395

59.ماه چهل و ششم

پسرم این ماه تو حرف زدنت خیلی از ممال استفاده می کنی که فک می کنم به خاطر تاثیر فیلم خاله سوسکه هست.مثلا می گی کتاب متاب یا  تلویزیون ملویزیون.حتی جمله هاتو هم اینجوری میگی مثلا قصه های فلفلی و حسنی رو میگی مصه های ململی و مسنی خیلی خوب همه چی رو تعمیم میدی و تمرین می کنی.مثلا "ن" و "ج" رو یاد گرفتی و هرجا ن و ج یا اشکال مشابهشون رو ببینی بهمون نشون میدی. به جای "باشه" هم میگی باش که فک کنم خاله فرزانه تو مهد اینجوری حرف می زنه.مثلا میگی بازی کنیم باااش؟ از یک تا ده رو فقریبا به انگلیسی بلدی بشمری.یک دفعه داشتی واسه خودت عددا رو می شمردی شنیدم می گی"بیست و شش,بیست و هفت,بیست و...
22 بهمن 1395

58.ماه چهل و پنج

این ماه من عاشق قصه روباه و کلاغت شدم اونجاش که می گی روباهه اومد پایین درخت به کلاغ گفت "چقد قارت قشنگه.بعد کلاغه دوباره گفت قار" هم چنان به نسشتم می گی شنستم. "هیجان رنگیز " و " متاسفانه" کلماتی بود که این ماه دوست داشتی تکرار کنی.تقریبا تا 30 بلدی بشمری.یه روز که داشتیم با هم ایام هفته رو می خوندیم پرسیدی "شَم" چنده.گفتم یعنی چی؟گفتی یعنی "شَم" چه عددیه.می گیم شنبه یکشنبه دوشنبه , "شَم" چه عددیه و اما خاطره این ماه یه روز تعطیل قرار بود بریم آبادان.منم که عشق آبادان.یک ساعت قبل از رفتن شروع کردی به ور رفتن با ماشین لباسشویی و هی دکمه هاشو می زدی و منم حساس ش...
22 دی 1395

57.ماه چهل و چهارم

پسرم این ماه دو هفته رفتیم سفر و تو این سفر فرصت سد ببرمت پیش دوستم و همسرش تا چشمتو دقیق معاینه کنن.دستشون درد نکنه.دو ساعتی داشتن معاینت می کردن و آخ عینک مناسب و کارای لازم رو گفت گفتن.مسافرت خوبی بود.خصوصا که مامان پروانه و دایی امید هم بودن و چهار روز آخر بابا هدایتم اومد. چتد وقتیه تو خواب خیییییلی حرف می زنی.گاهی پا می شی می شینی و واسه خودت داستان می گی. جدیدا بعضی از حروف رو جابجا می گی.مثلا یه جای نشستم می گی "شنستم" یا به جای به خاطر می گی "به خارط".درحالیکه قبلا درست می گفتی یکی دو بار که خیلی اذیتم کردی بهت گفتم اگه دوست داری من یه مامان خوب و مهربون برات پیدا می کنم که همیشه ب...
18 آذر 1395

56.ماه چهل و سوم

این دفعه حرف خاصی نیست جز کشف تنبلی چشمت که تو غربالگری مهدکودک شک کردن و بعد از ویزیت اپتومتریست دیگه قطعی شد.چشم راستت.عین خودم.اما قسمت بدش وقتی بود که پای عینک وسط کشیده شد و من انقد گریه کردم که نگو.ولی تصمیم گرفتن هرکاری که ممکنه بکنم که این عینک موقتی باشه.یعنی درحد همون یک و نیم دو ماه.بسیااااااااار مصمم هستم که نذارم عینکی شی.کافیه به عینک وابسته شی,دیگه بدون اون زندگیت فلجه.همون طور که خودم علیرغم ایکنه شماره چشمم به دو,دو و نیم هم رسید و تنبلی هم داشت ,هرگز کسی منو با عینک ندید.فقط واسه مطالعه طولانی اونم به ندرت.مثلا اون 4 ماه که واسه رزیدنتی خوندم.یا وقتایی که می خواستم یه فیلم خیلی خیلی توپ ببینم.ولی خیلی راحت هم اموراتم می گ...
21 آبان 1395

55.ماه چهل و دوم

پسر گلم بالاخره سه سال و نیمت تموم شد.به سلامتی این روزا خیلی باید حواسمون به حرف زدنمون باشه.یه ذره پامونو کج بذاریم مچمونو می گیری.مثلا یه دفعه به من گفتی"حالیت نیست؟"و وقتی دیدی چپ چپ نگات می کنم پرسیدی حالیت نیست حرف بدیه؟گفتم آره.گفتی پس چرا وقتی من کار بدی کردم بهم گفتی؟ یه دفعه بابا داشت میرزا قاسمی درست می کرد اسمشو یادت رفته بود می گفتی مرتضی احمدی داریم کلا عاشق مرتضی احمدی هستی و تو ماشین نمی ذاری ما چیزی غیر از اون گوش بدیم.تو خونه هم گاهی واسه خودت شعراشو می خونی دوس داری خودت دیالوگامونو مشخص کنی.مثلا می گی بیا نزدیک من بخواب.بعد اگه من بگم باشه میگی نه نگو باشه بگو من که نزدیک تو هستم.و دوبا...
26 مهر 1395

54.ماه چهل و یکم

این ماه چند روزی یه کبوتر مهمون خونمون بود.تو کوچه پیداش کرده بودین.تازه به دنیا اومده بود و  یه کم حالش خوب نبود.بابا آورده بودش خونه که هم تا حالش خوب خوب شه ازش نگهداری کنیم هم تو با حیوونا از نزدیک دوست بشی.هر روزم یه اسم براش میذاشتی.اون اولا که بهت نوک می زد بهش میگفتی نوک نوکی.شبا که از سبدش می آوردیمش بیرون که یه خورده حال و هواش عوض بشه شروع می کرد به بال بال زدن و دور خونه رو راه میرفت و کنکاش می کرد.پراش همه جای خونه می ریخت.واسه همین اسمشو گذاشتی "پردار".گاهی هم گوشه و کنار برامون نشون می ذاشت و پی پی می کرد که شما صلاح دیدی اسمش رو به "پی پی کن" تغییر بدی این ماه عجیب گیر دادی به ما که باهات با...
19 شهريور 1395

53.ماه چهل

جدیدا یاد گرفتی این مدلی حرف می زنی:اگه شد که شد,اگرم نشد که نشد.یا اگه اومدی که بازی می کنیم اگرم نیومدی که بازی نمی کنیم.یا مثلا اگه می خوای که بخواه اگرم نمی خوای که نخواه. واسه اینکه بذاریمون تورودربایستی میگی میشه این کارو بکنم اگه بگم نه,می گی لطفا یا خواهش می کنم.اگه بازم بگم نه,می گی من گفتم خواهش می کنم,دیگه زشته بگی نه.باید بگی باشه یه دفعه رفته بودی دستشویی هی می گفتم تموم شد بیام بشورمن می گفتی نه.گفتم پس چرا انقد طول کشید گفتی ... تو ترابیک گیر کرده,دیر میاد پسرم پایان این ماه وزنت حدود 14300 و قدت 99 سانت بود       ...
23 مرداد 1395