شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

کشمش کوچولو

87.ماه هفتادودوم

خوب باید بگم که تو چندوقتیه با من حسابی بدرفتاری و پرخاشگری می کنی و مدام با هم دعوا داریم.و من همش احساس عذاب وجدان دارم که این کارات نتیجه رفتارای خودمه.مامان سخت گیر و کنترل گری هستم و خیلی هم تصمیم می گیرم درست بشم ولی هی یادم میره چند روز پیش داشتم به بابا می گفتم لیاقتت مامان بهتر از من بود،که تو هم شنیدی و گفتی:نه،مگه بهتر از تو هم مامان هست قربون دل مهربون عصبانیت برم.همش میگی انقد به من گیر نده.چه مامانی از آب دراومدی آخه یه روز بهم گفتی بابا همه دنیا رو گشته,در همه خونه ها رفته تا تو رو پیدا کرده؟گفتم نه,اینجور که نیست.یه روز اتفاقی همو دیدیم.بعد ازت پرسیدم اگه جای بابا بودی منو انتخاب می کردی؟گفتی نمی دونم.سؤالمو یه جور دیگه پ...
27 فروردين 1398

86.ماه هفتادویک

خوب خداروشکر این امتحان منم تموم شد و دوباره برگشتم خونه پیشتون.اما به قول تو باز من برگشتم کار تو زیاد شد چند روز پیش داشتم صدات می زدم،گفتی چیه کمک می خوای؟گفتم نه.گفتی گند زدم؟گفتم نه.گفتی می خوای هشدار بدی این ماه بعد تموم شدن امتحان من اول رفتیم یزد,عروسی پسرعموی من,بعدم از همون طرف رفتیم اهواز.با مهدی اینام رفتیم آبادان.خییییلی خوش گذشت. یکی دوسالی هست که یاد گرفتی با پولای قلکت اسباب بازیایی که دوست داری بخری.خیلی هم خوش حسابی.گاهی پول کم میاری,مثلا ما بهت قرض می دیم.بعد ما خودمون یادمون میره ولی تو خودت قرضتومیاری میدی.رفتیم آبادان هم با پولای قلکت یه میکروفون خریدی.حدود 30 تومن کم داشتی که ما دادیم و با بزرگواری ب...
26 اسفند 1397

85.ماه هفتاد

دیگه روزای سختت داره تموم میشه.مرسی که پنج ماه تحمل کردی.تو و بابا خیلی به من کمک کردین.کاش ناامیدتون نکنم شنیدم به مامان پروانه گفتی مطمئنی دایی امید پسرته؟خودت دیدی از شکمت بیاد بیرون؟پس چرا . . . مامان پروانه گفته نمی دونم.من بیهوش بودم.گفتی"همین دیگه.تو بیهوش بودی.ندیدی.دایی امید خودشو کوچیک کرده,رفته تو شکمت.در شکمتو بسته.دکترم اومده درش آورده,گفته بیا دایی امید.اصلا دایی امیدی در کار نبوده.گولت زده" چند وقت پیش برات یه تفنگ خریدیم که که 4 تا تیر اسفنجی داشت.داشتی با بابا بازی می کردی.2تا از تیرات گم شد.اومدی بهم گفتی مامان هنوز هیچی نشده بابا 2تا از تیراشو شوور داد 😂 پایان این ماه وزنت 19.5 و قدت 115 بود ️ ...
22 بهمن 1397

84.ماه شصت و نه

پسرم این ماه من مجبور شدم به خاطر درسم برم یزد و حدود 24 روز پیشتون نبودم.فقط بابا بهم گفت یه دفعه نصف شب بیدار شدی و . . . بهش گفتی:"آخه چرا بابا" و . . . از وقتی برگشتیم کرج دوتا مرغ عشق گرفتیم که دوتا بچه کردن.تو هم شدی مسئول بچه ها.بابا میگه یه روز داشتی بهشون  میگفتی من هیچ وقت دعواتون نمی کنم,تنبیهتون نمی کنم . . . بعد بابا بهت میگه خوب اگه کار اشتباهی کردن چی؟تو هم گفتی اشکال نداره,بچه ان,بزرگ میشن خودشون متوجه میشن.الهی من فدات بشم که عیر مستقیم به ما آموزش میدی 🤗 پایان این ماه وزنت بالاخره شد 19 و قدت 114.8 انگار من نباشم بهت خوش می گذره     ...
1 بهمن 1397

82.ماه شصت و هفت

پسرم دو ماهی هست که به خاطر درس خوندن و شرایط من،خیلی کم پیش همیم.و وقتی پیشتم تو مدام بهم چسبیدی.از کتابا و جزوه هامم نفرت داری😔منو ببخش که تو روزایی که باید کنارت باشم،نیستم.ولی بدون مامان خیلی دوست داره❤️ پایان این ماه وزنت 18.5 و قدت 114 بود. ...
6 آذر 1397

79.ماه شصت و چهار

پسرم این ماه بالاخره بعد از حدود چهار سال برگشتیم کرج.و من امیدوار به روزهای خوب اینجا اتاقتو کامل مثل قبل برات چیدم و خداروشکر تو هم خیلی خوشت اومد و واسه همین خیلی راحت قبول کردی که تو اتاق خودت بخوابی.فقط شب اول چند بار به بهانه سوال اومدی تو اتاق ما.ما هم می دونستیم چته و دست به سرت کردیم واقعا عالی و راحت بود.باورمون نمیشد.چون تو اهواز سر این موضوع یه کم بدقلقی می کردی.خدا رو شکر مثل از شیر گرفتنت،راحت بود. انقد بچه مهربونی هستی و مواظبی با حرفات کسی رو نرنجونی(برعکس من).وقتی رفته بودیم اهواز تا وسایلو جمع کنیم،خبر دادن عموم فوت کرده.چه شب بدی بود.همون شبونه حرکت کردیم سمت یزد.تو ماشین خواب بودی.نصف شب بیدار شدی دیدی بابا یه جا سبقت مم...
25 مرداد 1397