شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

کشمش کوچولو

78.ماه شصت و سوم

پسرم این ماه به خاطر اینکه از اهواز میومدیم کرج و دنبال خونه و کارای اثاث کشی بودیم،نشد به موقع وبلاگتو به روز کنم. وزن و قدتم نشد اندازه بگیرم. دیکه مفهوم منها و ضرب رو متوجه میشی.مثلا می پرسی چهار تا دوتایی میشه چندتا؟یا میگی بابا گفته از اینجا تا خونه ده دقیقه راهه.از میدون تا خونه هم یک دقیقست.پس نه دقیقه دیگه می رسیم میدون     ...
13 مرداد 1397

77.ماه شصت و دو

چند وقته علاقه زیادی به ماشینای سرعتی پیدا کردی و بخاطر صدای موتورشون بهشون میگی ماشین غونی😂مثلا میریم اسباب بازی فروشی میگی آقا ماشین غونی دارید😅چند وقت پیش بابا قابلمه رو بهت داده بود گفته بود برو دو پیمونه برنج بیار.بعد از دور نگات کرده دیده سه تا ریختی.پرسیده پس چرا سه تا ریختی؟گفتی اول یه دونه کامل ریختم،بعد یه نصفه ریختم،بعد باز یه نصفه دیگه ریختم، در مجموع شد سه تا 😂😂 یه شب موقع خواب بهم گفتی:"مامان با همه غرغرات دوست دارم."الهی من فدای اون دل کوچیکو مهربونت بشم❤❤❤ یه دفعه هم به بابا گفتی:"بابا بی نهایت بی نهایت دوست دارم.فک نکنی منظورم دو تا بی نهایته.یه بی نهایت درنظر بگیر،من بی نهایت تا از اون بی نهایتا...
28 خرداد 1397

75.تولد پنج سالگی

یادمه پارسال آرزو کردم تولد امسالت دیگه اهواز نباشیم.خوب نشد.ولی ایشالا ایشالا ایشالا سال دیگه تولدت دیگه سه نفره برگزار نمیشه.گرچه من این تولدای خلوت سه تاییمون رو خییییییلی دوست دارم             ...
26 فروردين 1397

74.ماه شصت

پسرم این ماه تقریبا 20 روز سفر بودیم.خرم آباد-تهران-یزد. و خیلی خیلی هم خوش گذشت.تو هم بالاخره به واسطه پیشی رابطه ات با مامان پروانه خیلی خیلی بهتر شد پایان این ماه وزنت همون 17.800 و قدت 110 بود. بچه بودی که حریفت نشدیم شیشه پستونک بخوری,الان یادت افتاده           گفتم میوه ها رو بشور,اومدم دیدم همه خیارا رو نصف کردی,می پرسم چرا؟؟؟میگی که آب بره وصتشون قشتگ بشوره میکروب نمونه ...
26 فروردين 1397

72.ماه پنجاه و هشت

زود بریم سر اصل مطلب.این ماه بابا هدایت و مامان پروانه و دایی امید چند روز اومدن اهواز و خیلی خوش گذشت.واقعا بهش احتیاج داشتیم.از اول آذر که از سفر دو سه هفته ایمون برگشتیم تا اواخر اسفند که دوباره بریم سفر خیلی طولانی بود و این چند روز واقعا لازم بود.روز اول صبح تو خونه بودیم و عصر رفتیم بازار و انوشه.روز دوم جمعه بود،خونه بودیم و عمو مهدی اومد.روز سوم بعد صبحانه رفتیم آبادان تا آخر شب و عااالی بود.روز چهارم هم خونه بودیم و شب بابا اینا پرواز داشتن و رفتن. روز دوم بابا هدایت بهت گفت میخوام برم حموم،میای؟ گفتی آره و رفتی وانت رو برداشتی و رفتید حموم.ما هم بیرون،صداتونو می شنیدیم.اول بهش گفتی چقد بدنت مو داره یه کم بعد گفتی سرت کچله بعدم...
27 بهمن 1396