52.ماه سی ونه
این ماه با یه کمی تاخبر پست می ذارم.چون بالاخره بعد از سه ماه مرخصی نرفتن,تونستیم دو هفته بریم تهران.مامان پروانه اینام اومدن و کلی خوش گذشت.تازه عروسی عمو مصطفی هم بود.
اصطلاحاتی که این مدت بیشتر استفاده می کردی یکی "به یه نتیجه ای رسیدم" بود,یکی هم "یه فکری به سرم رسید"
من یه بار بهت گفتم مامانا همه چیو می دونن.بیشتر منظورم این بود که بدونی چیزی از چشمم مخفی نمی مونه.حالا شده دردسر.مثلا می ریم خرید می گی مامان می دونی من چی میخوام.منم میگم نه.بعد دیگه بسااااط داریم که مگه نگفته بودی مامانا همه چیو میدونن.پس چرا الان نمیدونی.یالا باید بدونی من چی می خوام
تو مهد یه سی دی فیلم به اسم اختاپوس براتون گذاشته بودن که مرتب دیالالوگاشو تو خونه تکرار می کردی و ما نمی دونستیم قضیه چیه.تا اینکه متوجه شدیم و برات گرفتیم.روزی چهار بار می دیدی.حتی تو سفر هم بردیمش.انقد اونجا هم دیدی و دیالوگاشو تکرار کردی که دایی امید و بابا هدایت هم مشتاق شدن ببینن چیه و یه دفعه دیدنش.بعد از اونم گیر دادی به سی دی تام و جری
پایان این ماه وزنت هم چنان همون 14 و قدت 98.5 بود.