شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره

کشمش کوچولو

72.ماه پنجاه و هشت

زود بریم سر اصل مطلب.این ماه بابا هدایت و مامان پروانه و دایی امید چند روز اومدن اهواز و خیلی خوش گذشت.واقعا بهش احتیاج داشتیم.از اول آذر که از سفر دو سه هفته ایمون برگشتیم تا اواخر اسفند که دوباره بریم سفر خیلی طولانی بود و این چند روز واقعا لازم بود.روز اول صبح تو خونه بودیم و عصر رفتیم بازار و انوشه.روز دوم جمعه بود،خونه بودیم و عمو مهدی اومد.روز سوم بعد صبحانه رفتیم آبادان تا آخر شب و عااالی بود.روز چهارم هم خونه بودیم و شب بابا اینا پرواز داشتن و رفتن. روز دوم بابا هدایت بهت گفت میخوام برم حموم،میای؟ گفتی آره و رفتی وانت رو برداشتی و رفتید حموم.ما هم بیرون،صداتونو می شنیدیم.اول بهش گفتی چقد بدنت مو داره یه کم بعد گفتی سرت کچله بعدم...
27 بهمن 1396

71.ماه پنجاه و هفت

پسرم این ماه بابا شطرنجو بهت یاد داده و تو هم عالی بازی میکنی.فکرشم نمی کردم تو این سن بشه بازی کرد.منم بازیم تعریفی نداره.یه دفعه باهم بازی می کردیم،یهو دیدم ده دقیقه پیش کیش و ماتت کردم هیچ کدوم نفهمیدیم دو تا پت و متیم پایان این ماه وزنت همون 17 و قدت 108.5 بود.1 سانت قد کشیدی   ...
25 دی 1396

70.ماه پنجاه و شش

پسرم هم چنان به قلمبه ترین شکل ممکن حرف می زنی.به دفعه داشتیم غذا می خوردیم بهم گفتی "اگه اون قاشق کوچیکو بدید به من,متشکر میشم" یه دفعه بابا تو اتاق بود من دوبار رفتم تو اتاق موقع بیرون اومدن حواسم نبود هی چراغو خاموش می کردم.دفه دوم بابا آروم گفت "ای بابا.مام آدمیما" بعد یهو تو به بابا گفتی "بابا اصلا ازت توقع نداشتم" بابا گفت "چی شده مگه؟چیکار کردم؟" گفتی "که از این شووورا باشی که با زنشون اینجوری حرف می زنن.دعوا می کنن."  وااااااااای ما مردیم از خنده پسرم پایان این ماه وزنت 17 کیلو و قدت 107.5 بود         ...
24 آذر 1396

68.ماه پنجاه و چهارم

از قشنگ ترین خاطرات این ماهت قضیه تکافیل بود.امسال مهدتون هر پنجشنبه یه برگه واسه کار در منزل میده.همون هفته اول ده بار,هر دفعه یه تیکشو با کلی غر من انجام دادی.آخرم چند قسمتشو انجام ندادی.دیدم اینجوری فایده نداره.بهتره حساس نشم که بیفتی سر لج و بشه برنامه هر هفتمون.به بابات گفتم به خالتون قضیه رو بگه که خودش به روش خودش حلش کنه.چون تو این سن,خاله ها خدای بچه هان.بعد ازظهر که برگشتی ازت پرسیدم چه خبر؟گفتی:"خاله نسیم گفته چرا تکافیلتو انجام ندادی" واااااای خدا.می خواستم درسته قورتت بدم این کلمه هایی رو که جابه جا و اینقد شیرین می گی,چه خوبه.دوست ندارم هیچوقت درستشو یاد بگیری پایان این ماه وزنت همون 16.5 و قدت 106.5 ...
30 مهر 1396

67.ماه پنجاه و سوم

یکی از شخصیت های کارتونی اسمش موجود عظیم الجثه است.تو بهش میگی موجود عجیب الرسته یه شب موقع خواب وقتی شب بخیر گفتیم گفتم خوابای خوب ببینی.تو هم گفتی تو هم خوابای خوب ببینی.بعد شنیدم که یواشکی به خدا گفتی:"خدایا مامانم خواب ببینه داره انبه می خوره" الهی فدای اون دل پاک و کوچیکت بشم که می دونی من انبه دوست دارم پایان این ماه وزنت 16.5 و قدت 106 سانت بود         ...
22 شهريور 1396

66.ماه پنجاه و دو

پیش داشتم شیرکاکايو می خوردم,گفتی می دونی شیرکاکائو چطور درست میشه؟گفتم چطور درست میشه؟گفتی گاوایی که لکه های سیاه دارن شیرکاکایو ازشون می گیرن!!!!  از کجا به این نتیجه رسیده بودی مامان جون پرده روی ماستو دوست نداری.میگی پارچشو نمی خورم حدود  سه سال پیش که تازه اومده بودیم اهواز,برات از آبادان یه عروسک بغلی گرفتم که شبا بغلش کنی و بخوابی.آخه عادت داشتی بالش منگوله دارتو بغل کنی.ولی با عروسکه خیلی ارتباط برفرار نکردی.تا اینکه بالاخره بعد سه سال جدیدا شبا عثمانو بغل می کنی و می خوابی. از اول خرداد دیگه مهد نمی رفتی.انقد کلافه بودی و مارو کلافه کردی,که دوباره تصمیم گرفتیم بعد از سفر بری.خودتم کلی خوشحال...
19 مرداد 1396

65.ماه پنجاه و یکم

این ماه 18 روزش به مسافرت گذشت و خیلی هم خوش گذشت.خدارو شکر خونه مادرجون که بودیم یه دفعه من و تو باز بحثمون شده بود.بابا از دست من ناراحت بود و به من گفت انقد جلو این بچه کوتاه نیا.بدبختش می کنی.تو هم که دیدی بابا اینجوری به من گفته دلت خنک شده بود و به عمه نسیم گفته بودی:خوبش شد عمه هم یواشکی به من و بابا گفت.مام واسه اینکه خیلی خوشحال نشی پا شدیم دست همو گرفتیم و رقصیدیم.بعد رفتی به عمه گفتی:دوتاشون دوتا دیوونن حدود دو ماه هست که به طرز عجیبی یه وابستگی پنهانی به من پیدا کردی.مثلا صبح که می خوام برم سر کار با من بیدار میشی و تا من نرم نمی خوابی.گاهی می بینم گوشه مبل خوابت برده.یا چپ و راست بهم میگی:"بیا بغلِ همدیگه...
4 مرداد 1396

64.ماه پنجاه

این ماه علاقه زیادی پیدا کرده بودی که تو خونه شیر و پلنگ بشی و مدام چهار دست و پا تو خونه دنبالمون کنی.با حیوونای اسباب بازیت که بازی می کنی می خوای بهشون بگی من سرورتونم,می گی من قربانتونم یه دفعه داشتی طبق معمول می گفتی مامان من خیلی دوست دارم.بعد یهو گفتی "هرگز فراموشت نمی کنم" می خواستم بخورمت باکتری هم بلدی.اصلا نمی دونستم.یه دفعه که داشتم در مورد عوارض مسواک نزدن باهات حرف می زدم و می گفتم کرم دندوناتو می خوره گفتی:"من می دونم اسم کرم دندون چیه.اسمش باکتریه." اینو از شبکه پویا یاد گرفتی. کلا ساده حرف نمی زنی.مثلا به جای اینکه بپرسی چه رنگی رو دوست داری می گی"رنگ مورد علاقه ات کدومه"...
23 خرداد 1396