شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

کشمش کوچولو

15.ماه پنجم

پسرم تو این ماه خیلی بیشتر باهامون ارتباط برقرار می کردی و باید وقت بیشتری واسه حرف زدن و بازی کردن باهات می ذاشتیم وگرنه غرغر می کردی.قلقلکی هم شده بودی. هم چنان واسه خوابیدن مقاومت می کردی و موقعی که تو بغلم می گرفتمت و راه می رفتم واسه اینکه یه موقع نخوابی با صدای بلند آواز می خوندی و به صدات زیر و بم می دادی و کلی سمفونی اجرا می کردی درحالیکه از شدت خستگی چشات بسته بود. راستی تو بلد نیستی شیشه شیر بخوری.ماه اول چندبار مولتی ویتامینتو با شیشه بهت دادم ولی بعد یه مدت که دیگه بهت ندادم یادت رفت.از پستونکم که حالت بهم می خوره.پرتش می کنی بیرون.کلا غیراز شیر خودم لب به هیچی نمی زنی.ویتامینتو به زور بهت می دم.واسه همین چهار ...
4 مهر 1392

14.ماه چهارم

پسرم توی این ماه مرحله دهانی شروع شده.هرچی رو که می تونستی با دستای کوچولوت بگیری می کردی تو دهنت. موقع شیر خوردن با دوتا دستات محکم لباسمو می گرفتی.گاهی هم انگشتمو می گرفتی. هم چنان وقتی می خواستم بخوابونمت بی قراری می کردی.وقتی خوابت میومد مرتب چشاتو می مالیدی ولی تا اونجا که می تونستی مقاومت می کردی که نخوابی.شب ها کابوسات ادامه داشت.موقع بیدار شدن هم چندبار از خواب می پریدی تا بالاخره بیدار می شدی.همیشه صبح ها قبل از اینکه چشاتو باز کنی کلی می خندیدی.خیلی بامزه می خندیدی.دماغتو چین مینداختی و با دماغت می خندیدی.حدود یک ساعت ونیم بعد از بیدار شدنت هم باز لالا می کردی. تو این ماه چندبار خیلی بد استفراغ کردی....
8 شهريور 1392

13.ماه سوم

عزیزم تو ماه سوم وقتی خوابت میومد کلی بی قراری و گریه می کردی.توی خواب هم کلی حرف می زدی،غر می زدی.خلاصه با صدای بلند می خوابیدی!گاهی وقتام شبا یک ساعت بعد از خوابیدنت یهو با جیغ و بغض از خواب می پریدی و چندبار این حالتت تکرار می شد.الهی بمیرم برات.هنوز واسه کابوس دیدن خیلی کوچولویی که مامان. خیلی بهتر شیر می خوردی و موقع شیر خوردن دستاتو روی سرت می ذاشتی و موهاتو آروم می کشیدی. تو ماه سه یاد گرفتی دستاتو مشت کنی.ولی به جای شستت،دوتا مشتاتو باهم می خواستی بکنی تو دهنت.بعد از کلی تلاش چون موفق نمی شدی می زدی زیر گریه. بالاخره تو تاریخ 7 تیر به بابا هدایت و عمو ابراهیم گفتیم عقیقت کردن.گوشت عقیقه رو هم با قند هم وزنت...
5 شهريور 1392

12.ماه دوم

عزیزم از بیست روزگیت تا حدود پنجاه روزگیت خیلی به من سخت گذشت.شبا تا صبح بیدار بودی و اغلب گریه می کردی.دل درد داشتی.تا آخر ماه دو هم همیشه صبح ها سه چهار ساعت انقدر زور میزدی که صورتت قرمز میشد.هیچ وقت هم دلیلشو نفهمیدم.به هرکی می گفتم می گفت پسرا اینجورین!! این زور زدنات واقعا رو اعصاب بود.یه دفعه هم خودبه خود خوب شد.تو این ماه موقع خوابیدن دستاتو می آوردی بالا کنار سرت می ذاشتی.موقع شیرخوردن هم همیشه اینقد هول بودی که نمی تونستی شیر بخوری وقتی هم موفق می شدی زود خوابت می برد.تو دوماه اول همیشه یادت می رفت چجوری باید شیر بخوری.هردفعه من باید از اول بهت آموزش می دادم.    روز 23 اردیبهشت هم رفتیم پیش دکتر ارج...
5 شهريور 1392

11.ماه اول

 مامان عاشق اون نگاهاته . عاشق مدل مشت کردن دستات .عاشق مدل شیرخوردنت. اول دوتا مک می زنی , بعد مکث می کنی , شیرو آنالیز می    کنی , دوتا پل ک می زنی و دوباره شروع می کنی به خوردن. حدود بیست روزگی گردن گرفتی و وقتی ایستاده نگهت می داشتم پاهاتو محکم رو زمین می ذاشتی.به هرنوع نور و چراغ علاقه نشون میدی.کوچکترین نقطه نورانی توجهت رو جلب می کنه.تقریبا ٢٥روزت بود که به تلوزیون هم با دقت نگاه می کردی.خشوشا برنامه هایی که صحنه هاش تند تند عوض می شد بیشتر توجهت رو جلب می کرد.همیشه درحال سکسکه کردن بودی مثل وقتی تو شکم مامان بودی.  بندنافت روز ٢٦ فروردین اف...
27 مرداد 1392

10.لحظه اول

لحظه اولی که دیدمت به نظرم خیلی کوچولو موچولو و ضعیف بودی.خیلی بی پناه بودی.دوس داشتم کچل باشی ولی کلی مو داشتی.تازه بدنت هم پر مو بود.پوستت زیتونی بود.عین بابات.مژه هات عین بادبزن بلند بود.سوراخای دماغتم خییییییییلی بزرگ بود.از توشون مغزتم دیده میشد اون لحظه دیگه واسم مهم نبود که دختری یا پسر.خوشگلی یا زشت.فقط می دونستم همین جوری که هستی دوست دارم و با هیچی عوضت نمی کنم.احساس می کردم بی پناه ترین و ناتوان ترین موجود دنیارو بهم دادن که جز من هیچ کسو نداری. از همون روز اول عاشق نگاهت شدم.نگاهت تا ته وجود آدم نفوذ می کرد.وقتی شیر می خوردی همیشه تو چشام نگاه می کردی. خیلی دوست دارم پسرم. ...
6 مرداد 1392

8.ایکتر

نی نی پنج شنبه به دنیا اومد.خاله آتوسا اون شب پیشم موند و بیچاره خیلی اذیت شد.جمعه هم مامانم موند.شنبه هم دوتامونو مرخص کردن.قبل از ترخیص وقنی پزشک اطفال اومد بهش گفتم احساس می کنم یه کم نی نی زرده.اونم گفت نرسا با دستگاه چک کنن که خوب بود.احمد و امید اومدن دنبالمونو رفتیم خونه.مامانی هم اومد.دوشنبه قرار شد واسه چک آپ معمولی بچه رو با مامان ببریم پیش دکتر اسلامی.وقتی رفتیم به دکتر گفتم به نظرم هنوز زرده که گفت ببرین بیمارستان بیلی روبینشو چک کنن.بعداز کلی این بیمارستان و اون بیمارستان بالاخره باز رفتیم بیمارستان مرتاض که هم بادستگاه چک کردن و هم نمونه گرفتن که بیلی روبینش بالا بود.وقتی به دکتر اسلامی گفتیم گفت بستریش کنیم.نمی دونم چرا یه ...
6 مرداد 1392

1

یکشنبه١٢شهریور٩١شب.یزد خاله آتوسا خونمونه.شام خوردیم.حالم یه جوریه.معده ام یه جوریه.چقد دلم نوشابه میخواد.شاید بهتر بشم. دوشنبه١٣شهریور٩١دم صبح یه دفعه از خواب می پرم و میدوم سمت دستشویی.حالم بهم می خوره.برمی گردم میفتم رو تخت.یهو یه چیزی به ذهنم می رسه.زنگ میزنم به مامان و میگم چی شده.بهش میگم داری میای خونه یه بیبی چک بگیر. دوشنبه١٣شهریور٩١صبح مامان اومد.رو مبل افتاده بودم.ضعف و تهوع شدید.بیبی چکو ازش گرفتم.دوتامون استرس داشتیم.وقتی دوتا خط قرمزو دیدم باورم نمیشد.به مامانم میگفتم این دوتاست دیگه؟!! گفتم شاید همین ماه حامله شدم.گفت نه.حداقل ٤هفته است.وگرنه تهوع نداشتی.از استرس دوتامون داشتی...
6 مرداد 1392