شهیارشهیار، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

کشمش کوچولو

13.ماه سوم

عزیزم تو ماه سوم وقتی خوابت میومد کلی بی قراری و گریه می کردی.توی خواب هم کلی حرف می زدی،غر می زدی.خلاصه با صدای بلند می خوابیدی!گاهی وقتام شبا یک ساعت بعد از خوابیدنت یهو با جیغ و بغض از خواب می پریدی و چندبار این حالتت تکرار می شد.الهی بمیرم برات.هنوز واسه کابوس دیدن خیلی کوچولویی که مامان. خیلی بهتر شیر می خوردی و موقع شیر خوردن دستاتو روی سرت می ذاشتی و موهاتو آروم می کشیدی. تو ماه سه یاد گرفتی دستاتو مشت کنی.ولی به جای شستت،دوتا مشتاتو باهم می خواستی بکنی تو دهنت.بعد از کلی تلاش چون موفق نمی شدی می زدی زیر گریه. بالاخره تو تاریخ 7 تیر به بابا هدایت و عمو ابراهیم گفتیم عقیقت کردن.گوشت عقیقه رو هم با قند هم وزنت...
5 شهريور 1392

12.ماه دوم

عزیزم از بیست روزگیت تا حدود پنجاه روزگیت خیلی به من سخت گذشت.شبا تا صبح بیدار بودی و اغلب گریه می کردی.دل درد داشتی.تا آخر ماه دو هم همیشه صبح ها سه چهار ساعت انقدر زور میزدی که صورتت قرمز میشد.هیچ وقت هم دلیلشو نفهمیدم.به هرکی می گفتم می گفت پسرا اینجورین!! این زور زدنات واقعا رو اعصاب بود.یه دفعه هم خودبه خود خوب شد.تو این ماه موقع خوابیدن دستاتو می آوردی بالا کنار سرت می ذاشتی.موقع شیرخوردن هم همیشه اینقد هول بودی که نمی تونستی شیر بخوری وقتی هم موفق می شدی زود خوابت می برد.تو دوماه اول همیشه یادت می رفت چجوری باید شیر بخوری.هردفعه من باید از اول بهت آموزش می دادم.    روز 23 اردیبهشت هم رفتیم پیش دکتر ارج...
5 شهريور 1392

11.ماه اول

 مامان عاشق اون نگاهاته . عاشق مدل مشت کردن دستات .عاشق مدل شیرخوردنت. اول دوتا مک می زنی , بعد مکث می کنی , شیرو آنالیز می    کنی , دوتا پل ک می زنی و دوباره شروع می کنی به خوردن. حدود بیست روزگی گردن گرفتی و وقتی ایستاده نگهت می داشتم پاهاتو محکم رو زمین می ذاشتی.به هرنوع نور و چراغ علاقه نشون میدی.کوچکترین نقطه نورانی توجهت رو جلب می کنه.تقریبا ٢٥روزت بود که به تلوزیون هم با دقت نگاه می کردی.خشوشا برنامه هایی که صحنه هاش تند تند عوض می شد بیشتر توجهت رو جلب می کرد.همیشه درحال سکسکه کردن بودی مثل وقتی تو شکم مامان بودی.  بندنافت روز ٢٦ فروردین اف...
27 مرداد 1392

10.لحظه اول

لحظه اولی که دیدمت به نظرم خیلی کوچولو موچولو و ضعیف بودی.خیلی بی پناه بودی.دوس داشتم کچل باشی ولی کلی مو داشتی.تازه بدنت هم پر مو بود.پوستت زیتونی بود.عین بابات.مژه هات عین بادبزن بلند بود.سوراخای دماغتم خییییییییلی بزرگ بود.از توشون مغزتم دیده میشد اون لحظه دیگه واسم مهم نبود که دختری یا پسر.خوشگلی یا زشت.فقط می دونستم همین جوری که هستی دوست دارم و با هیچی عوضت نمی کنم.احساس می کردم بی پناه ترین و ناتوان ترین موجود دنیارو بهم دادن که جز من هیچ کسو نداری. از همون روز اول عاشق نگاهت شدم.نگاهت تا ته وجود آدم نفوذ می کرد.وقتی شیر می خوردی همیشه تو چشام نگاه می کردی. خیلی دوست دارم پسرم. ...
6 مرداد 1392

8.ایکتر

نی نی پنج شنبه به دنیا اومد.خاله آتوسا اون شب پیشم موند و بیچاره خیلی اذیت شد.جمعه هم مامانم موند.شنبه هم دوتامونو مرخص کردن.قبل از ترخیص وقنی پزشک اطفال اومد بهش گفتم احساس می کنم یه کم نی نی زرده.اونم گفت نرسا با دستگاه چک کنن که خوب بود.احمد و امید اومدن دنبالمونو رفتیم خونه.مامانی هم اومد.دوشنبه قرار شد واسه چک آپ معمولی بچه رو با مامان ببریم پیش دکتر اسلامی.وقتی رفتیم به دکتر گفتم به نظرم هنوز زرده که گفت ببرین بیمارستان بیلی روبینشو چک کنن.بعداز کلی این بیمارستان و اون بیمارستان بالاخره باز رفتیم بیمارستان مرتاض که هم بادستگاه چک کردن و هم نمونه گرفتن که بیلی روبینش بالا بود.وقتی به دکتر اسلامی گفتیم گفت بستریش کنیم.نمی دونم چرا یه ...
6 مرداد 1392