40.ماه بیست و هشتم
پسر گلم دیگه حسابی شیرین زبون شدی و کلی از دستت می خندیم.شبا برامون قصه میگی (یکی نبود یکی نبود یه خانوم مرغه بود...........قدقدقدا کرد افتاد تو آب قصه ما به سر رسید کلاغه نرسید خونشون) این مثلا قصه جوجه اردک زشته.اون وسطاشم که نقطه گذاشتم نمی فهمیم چی میگی.
این ماه چون سرما خوردی مجبور بودم بخاطر آنتی بیوتیکت صبحا بیدارت کنم.یه روز که صبح داشتم می رفتم سرکار بهت گفتم من وقتی میرم سرکار خیلی دلم برات تنگ میشه.بهم گفتی نرو سر کار.قربونت برم که انقدر ساده مشکلاتو حل می کنی.
یه اتفاق دیگه ای هم افتاد که دیگه خیلی قدرتو می دونم.یکی از دوستام اومد خونمون.دیگه به چشمم دیدم بچشون چنان بلایی سرشون میاره که فهمیدم تو واقعا بچه خوبی هستی.بعداز اینکه رفتن کلی ازت تشکر کردمنمی ذاشت خودت به اسباب بازیات دست بزنی.تو هم اعتراضی نمی کردی.خودت بهش می دادیشون.وقتی هم رفتن کتابانو بغلت گرفتی آوردی گفتی دیگه نی نی رفت.دیگه مال منه.قربونت برم انقد سازگار و مهربونی مامانمدلم واسه دوستم سوخت.نی نیش یه لحظه از بغلش پایین نمیاد.
چند وقته بسیار علاقمند شدی به فیلم عروسی مامان و بابا از صبح تا شب میگی برام فیلم بذارید ببینم.بعد از مسافرت مرداد هم دیگه همه عموهاتومی شناسی و تو فیلم مرتب نشونشون میدی.یه دفعه هم از بابات پرسیده بودی خودت کجایی
عاشق رنگ آبی هستی و ته همه چی یه آبی می ذاری.اگه یه چیزی کلش زرد باشه ولی یه نقطه آبی داشته باشه تو دیکه بهش می گی فلان چیز آبیه.بستنی آبی.دوغ آبی.ابوتوس آبی.دایی امید آبی
جدیدا مسواک هم می زنی البته نمیشه اسمشو گذاشت مسواک زدن ولی خوووووب......واسه شروع خوبه.
ابنجا ساعت ده شب کیف لگوتو برداشتی گیر داده بودی می خوام برم سر کار
اولین عینک آفتابیت