79.ماه شصت و چهار
پسرم این ماه بالاخره بعد از حدود چهار سال برگشتیم کرج.و من امیدوار به روزهای خوباینجا اتاقتو کامل مثل قبل برات چیدم و خداروشکر تو هم خیلی خوشت اومد و واسه همین خیلی راحت قبول کردی که تو اتاق خودت بخوابی.فقط شب اول چند بار به بهانه سوال اومدی تو اتاق ما.ما هم می دونستیم چته و دست به سرت کردیمواقعا عالی و راحت بود.باورمون نمیشد.چون تو اهواز سر این موضوع یه کم بدقلقی می کردی.خدا رو شکر مثل از شیر گرفتنت،راحت بود.
انقد بچه مهربونی هستی و مواظبی با حرفات کسی رو نرنجونی(برعکس من).وقتی رفته بودیم اهواز تا وسایلو جمع کنیم،خبر دادن عموم فوت کرده.چه شب بدی بود.همون شبونه حرکت کردیم سمت یزد.تو ماشین خواب بودی.نصف شب بیدار شدی دیدی بابا یه جا سبقت ممنوع داره سبقت میگیره.بهش گفتی:(بابا اینجا می تونستی سبقت بگیری ولی یه تابلو قبلش بود که گفته بود ممنون میشیم سبقت نگیرید).آخه من نمیرم برااات
تحلیل جمع رو خوب متوجه میشی.یه بار داشتی می گفتی چهار با چند میشه ده؟گفتم خودت بگو.گفتی چون توپاسور چار و هفت میشه یازده،ده یکی ازیازده کمتره.پس چار با شش میشه ده
پایان این ماه وزنت کم شده بود.حدود هجده.و قدت 112.5بود️